به فکر جایزۀ بردن سرت بودند شراب خون تو در سفره هایشان کم بود
نفس کشیدن تو رنگ و بوی زهرا داشت میان سینه تو چند استخوان کم بود
سه شعبه یه کاری کرد... اصلا گردن متلاشی شد... گلو رفت... اربا اربا یه کاری کرد بدن پاره پاره این ور اون ور ریخت... اما باقاسم یه کاری کردند بدن له شد... علی اکبر از بدن اربا اربا شد اما قاسم از استخوان ها اربا اربا شد...
یک جنگی کرد قاسم ابن الحسن... دوره اش کردند از روی مرکب انداختنش... ابی عبدالله از دور بالای بلندی نگاه می کرد ذکر زیر لبها داشت... تا جمعیت زیاد میشد ابی عبدالله بر افروخته می شد... یه جا از مرکب افتاد روی زمین؛ صدا زد عموجان به دادم برس... یه مرکب حسین یه مرکب عباس... شتافتند وسط لشکر ...صدا ازجایی که می اومد عباس دور و برش رو خالی کرد... یه وقت حسین دید قاتل نشسته رو سینه قاسم شمشیر در دست، زلفهای قاسم تو دستشه... از ترس فرار کرد...
سراپا کوفته در هم شکسته، آنچنانی که نمیشد تا عمو گیرد به دست خویش دستانش را
تمام بند بند بدنش شکسته بود... دست و پا شکسته، صورت شکسته... حسین صبر کرد تا این بچه نفسهای آخرش رو زد بعد بلندش کرد... همچی که بدن و بلند کرد صدای استخوان شکسته ها بلند شد...
سبک دشتی...
آی گل پژمرده پژمردن ندارد زپا افتاده پا خوردن ندارد
مرا بگذار عمو برگرد خیمه تن پاشیده که بردن ندارد
بیا شوق مرا ضرب المثل کن تمام ظرفهایم را عسل کن
برای اینکه از دستهایت نریزم مرا آهسته آهسته بغل کن
آی این لبم بوی پدر دارد عموجان سرم شوق سفر دارد عموجان
آخ تمام سنگها بر صورتم خورد آخه یتیمی دردسر دارد عموجان
شکر خدا را که در پناه حسینم عالم از این خوبتر پناه ندارد
دانلود ادامه متن